نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمیدهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را میکشیم.»
گرگ با خود گفت: «انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند اما کار دیگری میکنند.»
و بلند شد و روستا را ترک گفت.
:: برچسبها:
داستان ,
داستان جدید ,
داستان خنده دار ,
داستان ایرانی ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25